هزاران سال از عمرم در بطالت گذشت و لحظهای خوشی در این بین نیست. دیگر پیر شدهام، وقتی برای تغییر نیست. هر روز به خود یادآور میشوم که زندگی کوتاه است ولی باز در عادات خویش محو میشوم.هر کس به جای من به مربیگری این تن بپردازد، روزی به قلهء خوشبختی میرساندش ولی عاقبت این تن استهلاک است. میترسم از روزی که بپرسند: عمرت را چگونه گذراندی؟ و من در بیپاسخی بمانم و در آخر بگویم شکار شدم با کوتهفکری خویش! از آنجا میگویم که روزی جغدی از بیدار
درباره این سایت